عصر یک جمعه دلگیر ، دلم گفت:
بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد
که هنوز هم که هنوز است ،
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
چرا عشق به سامان نرسیده است؟
عصر این جمعه ی دلگیر ،
وجود تو کنار دل هر بیدلِ آشفته شود حس
تو کجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفس های غریب تو
که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم
زده آتش به دلِ عالَم و آدم
تو کجایی گل نرگس ... تو کجایی گل نرگس ...
تاریخ : جمعه 91/11/27 | 6:41 عصر | نویسنده : s.farzad | نظرات ()