درخت را بریدند درخت خاموش بود هیچ تقلایی نکرد ...چرا ؟؟
سالها از پی هم گذشت .
بهار...تابستان...پاییز....زمستان درخت همچنان خاموش... چرا ؟
گویی وجود خارجی ندارد رهگذران بر باقی مانده تنه اش می نشستند می رفتند
غم روزگار را بر تنش حک میکردند او همچنان خاموش... چرا ؟
روزی جوانه زد سر بر اورد رشد کرد متبلور گشت دیگر خاموش نبود
رهگذران دیگر در سایه سارش می ارمیدند
حال سایه اش را بر همه جا گسترانیده است او خاموش نیست چرا ؟؟؟
چون: امیدوار بود به شکوفا شدن به زندگی به عشق به
پایان ظلم و نفرت به نابودی ذلت به آینده به لطف معشوق ...
بزرگترین گناه ناامیدی است .
تاریخ : سه شنبه 91/1/29 | 10:3 صبح | نویسنده : s.farzad | نظرات ()